شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶


زندگى استالين بدون سانسور
( يادداشتى بر زندگينامه استالين نوشته ادوارد راژينسكى)

hamid_farkhondeh@hotmail.com
حميد فرخنده

هرچند بعد از مرگ استالين، دوره اى جديد در حيات حزب كمونيست اتحاد شوروى آغاز شد، خروشچوف رهبرى استالين را مورد انتقاد قرار داد و از بخشى از قربانيان او اعاده حيثيت شد، اما هنوز سال هاى زيادى لازم بود تا پرده از عمق جناياتى كه در دوران استالين اتفاق افتاده بود برداشته شود. اسناد حزب تحت رهبرى استالين تكان دهنده تر و پرونده هاى سازمان پليس مخفى "چكا" كه ابتدا به " اداره سياسى دولتى" و سپس به كا.گ.ب تغيير نام داد، سياه تر از آن بود تا امكان دسترسى به آنها درچهارچوب رفرم هاى خروشچف قرارگيرد يا حتى گلاسنوست گورباچف به آنها شفافيت بخشد. حدود چهل سال ديگر لازم بود تا نظام كمونيستى اتحاد شوروى فروريزد، گا گ ب فروپاشد و" انسان طراز نوين " دوباره همان انسان معمولى شود، تا اينكه بدور از سانسور و ملاحظات سياسى، زندگى استالين و فجايع و جناياتى كه به دستور او صورت گرفته است، مورد بررسى قرار گيرد.
ادوارد راژينسكى نويسنده روسى سرانجام بعد از فروپاشى اتحاد شوروى و بوجود آمدن امكان دسترسى به پرونده هاى مخفى گا. گ. ب، حزب كمونيست و رياست جمهورى شوروى، توانست پرده از رازهايى به قدمت انقلاب اكتبر و بلكه كهنه تر از آنرا برداشته، روايتى نو از زندگى استالين را در سال 1996 بچاپ برساند(1).
كودكى ادوارد راژينسكى مصادف بود با سياه ترين سال هاى رهبرى استالين كه ترس و وحشت روشنفكران، نويسندگان و هنرمندان و حتى مردمى كه با آنها خويشاوندى و دوستى دور و نزديكى داشتند، جزئى از زندگى روزانه مردم شوروى بود. كودك اين دوران ترس و وحشت عمومى را از خلال ترس مداوم پدرش از دستگير شدن كه مى توانست هر لحظه و به كوچكترين بهانه اى صورت گيرد، حس مىكرد.
ادوارد راژينسكى بالاخره موفق شد با نوشتن زندگى نامه استالين حدود چهل سال بعد مرگ پدرش، به اين آرزوى هميشگى پدرى كه شايد قدرى خوش شانسى او را از روانه گولاك شدن بازداشته بود، جامه عمل بپوشاند.
نويسنده با توصيف دوران سخت كودكى استالين در گرجستان و حوادث نوجوانى او كتاب را آغاز مى كند. خواننده بتدريج در جريان چگونگى پيوستن استالين جوان به فعاليت هاى انقلابى و راه سخت و طولانى او براى رسيدن به قدرت و برپاداشتن تدريجى حكومت وحشت قرار مى گيرد. وحشتى كه كار را بدانجا رسانده بود كه روزى كه اين ديكتاتور كرملين از دنيا رفت، حتى محافظان شخصى اش ساعت ها جرات وارد شدن به اتاق او براى جويا شدن از حال وى را نداشتند.
خواننده با بررسى چگونگى به قدرت رسيدن بلشويك ها در روسيه، درمى يابد كه اسطوره" انقلاب كبيراكتبر" نيز از سرى ديگر دروغ هايى بوده است كه درباره سوسياليسم و دستاوردهاى اجتماعى واقتصادى آن تبليغ مى شد.
به قدرت رسيدن كمونيست ها در روسيه نه آنچنان كه تبليغ مى شد در پى انقلابى به معناى واقعى آن بلكه به شكل كودتاى حزب بلشويك به كمك بخشى از نظاميان نارضى از جنگ چهار ساله با آلمان به وقوع پيوست.
بخشى از سربازان ناراضى و ملوانان شورشى خسته از جنگ با آلمان مورد حمايت و تشويق بلشويك ها قرار گرفتند و به بازوى نظامى آنها تبديل شدند. سرانجام حزب بلشويك با سواستفاده از آزادى هاى سياسى بدست آمده بعد روى كار آمدن دولت موقت كرنسكى، با تصرف كاخ زمستانى در پتروگراد تولد نخستين دولت سرخ را اعلام داشت.
نقش كمك هاى مالى آلمان از بلشويك ها نيز در موفقيت آنها قابل توجه است. كمكىهايى كه باعث شده بود بلشويك ها را جاسوس آلمان ها بنامند. نكته قابل توجه ديگر محدود بودن آنچه كه بعنوان انقلاب اكتبر معروف شد در پايتخت روسيه، پتروگراد و بخش كوچكى از قلمرو گسترده روسيه آنروز است و فقط بعد از خونريزى هاى زياد در طى سه سال جنگ داخلى بود كه بلشويك ها توانستند دامنه حكومت شورايى خود را بر تمام روسيه بزرگ بگسترانند و دامنه انقلاب را به زور سرنيزه ارتش سرخ و قربانيان بسيار به ديگر جمهورى هاى شوروى توسعه دهند.

اما مهمترين و تكان دهنده ترين بخش كتاب كشتن تدريجى تمام رهبران وكادرهاى قديمى حزب كمونيست طى محاكماتى نمايشى و فرستادن صدها هزار نفر به اردوگاههاى كار اجبارى سيبرى است. اينكه كسانيكه دسته دسته در جلوى جوخه هاى اعدام قرار مى گرفتند از ياران وفادار لنين و رهبران اوليه حزب بلشويك بودند و يا اينكه آنها با خلوص نيت تمام زندگى خود را وقف حزب و آرمانش كرده بودند و يا اينكه از دوستان و همرزمان ديروز خود استالين بودند، مهم نبود. كافى بود "خدايگان" استالين به كسى مشكوك شود تا به اشاره او بدست ماموران پليس مخفى نابود شوند.
خواننده بتدريج در فضايى كافكايى نظاره گر نابودى تقريبا تمام همرزمان لنين ، بسيارى از خويشان نزديك استالين و مقامات دولتى به دستور اوست.

استالين بخصوص در سالهاى دهه 30 ميلادى در نقش کارگردان نمايشنامه واقعى مرگ كه اغلب در تالار كاخ ستون هاى كرملين به روى صحنه می آيد، ظاهر مى شود.
بزرگترين نقشى كه او به بازيگران برگزيده خود مى دهد پرونده سازى و اعتراف گيرى از رقبا و مخالفان سياسى خويش و نابودى آنهاست. نمايش مرگ پرده به پرده به اجرا درمى آيد و درست در زمانى كه همه مى پندارند نمايش پايان يافته است، "رهبر بزرگ پرولتاريا" و "پدر ملت" پرده ديگرى را با بازيگرانى تازه نفس به اجرا در مى آورد.
هر چند بازيگران جديدند و سناريو اندكى تغيير يافته اما نمايش مرگ تكرار مى شود و بازيگران جديد مسئول نابودى بازيگران پرده قبلى نمايش رهبر بزرگند.
شگفت انگيز اينكه بازيگران روز براى جلب تحسين كارگردان نمايش مرگ درعرصه بى رحمى گوى سبقت را از هم مى ربودند، بدون آنكه در فكر نقش خود در پرده هاى آتى باشند. نقشى كه در بهترين حالتش به سالها اقامت در اردوگاههاى كار اجبارى سيبرى مى انجاميد. بازيگران تا آخر به كارگردان بزرگ وفادار ماندند، اتهاماتى را بيش از آنچه كه به آنها نسبت داده بودند به خود زدند و بدون اينكه تا فرصتى باقى است دسته جمعى به نقش شومى كه رهبر برايشان درنظر گرفته بود اعتراض كنند، چه بسا با فرياد " زنده باد استالين" در برابر جوخه هاى مرگ او قرار مىگرفتند. همزمان برنامه ترور مخالفان در خارج از كشور نيز توسط ماموران كارآزموده سازمان مخفى دنبال
مى شد.

استالين وفادار به انترناسيوناليسم پرولترى، سران احزاب كمونيست برادر را از سركوب خود بى نصيب نساخت.
هروقت كه بوى سركشى از رهبران احزاب كمونيست برادر مى رفت، آنها به مسكو دعوت مى شدند و در پايان ضيافت شبانه كه به افتخار ورود آنها ترتيب داده شده بود، ماشين هاى ليموزين سياهرنگ در بيرون از كاخ كرملين با درهاى باز در انتظارشان بودند تا آنها را به دستور رهبر به زندان هدايت كنند. بسيارى از اين گونه رهبران در برابر جوخه هاى اعدام قرار گرفتند و يا در اردوگاههاى دوردست سيبرى جان باختند.

بعد از جنگ جهانى دوم و نقش قاطع ارتش سرخ در شكست آلمان هيتلرى، استالين كه شاهد محبوبيت سران ارتش سرخ و بخصوص مارشال ژوكوف رئيس ستاد ارتش در ميان مردم شوروى بود، بر آن شد تا با برپا داشتن پرده اى ديگر از نمايش پايان ناپذيرش آنان را نابود كند، برخى فرماندهان ارتش تيرباران شدند و عده اى ديگر تنزل درجه نصيب شان شد، اما عمر رهبر اجازه نداد تا اين پرده نمايش را كاملا به اجرا درآورد.

زمانى كه اهداف مهمى مانند تحقق روياى بزرگ، جامعه اى جديد، تربيت انسانهايى طراز نوين و از آن فراتر سعادت بشريت در دستور كار رهبرى مانند استالين باشد نابودى ميليون ها نفر، ويرانى هزاران روستا و تيرباران دوستان ديروزى در پى محاكماتى نمايشى جز وسيله اى براى رسيدن به هدف بزرگ نيست و دراين ميان رهبر كسى نيست جز قهرمانى پر تحمل كه ناملايمات و بار تحقق روياى بزرگ را نه تنها براى مردم كشورش، كه براى سعادت جهانيان
بر دوش مى كشد. واى بحال ملتى كه رهبرى داشته باشد مصمم به سعادتمند كردن آن ملت به هر قيمتى.


1. نخستين زندگينامه استالين بر پايه اسناد جديد تكان دهنده پرونده هاى مخفى روسيه، 1996. مترجم مهوش غلامى، چاپ دوم 1380، انشارات اطلاعات تهران. چاپ اول 1376











تشكل هاي جمهوري خواهان، غايبان آزمون رفراندم


حميد فرخنده
hamid_farkhondeh@hotmail.com

جا داشت كه جمهوري خواهان، چه آنها كه در گروهاي مختلف جمهوري خواه گرد هم متشكل شده اند و چه شخصيت هاي منفرد جمهوري خواه كه همواره بر ارزش هاي مطرح شده در فراخوان ملي برگزاري رفراندم تاكيد كرده اند، از اين فراخوان حمايت مي كردند. هرچند تعداد زيادي از جمهوري خواهان فراخوان را امضا ويا از آن حمايت كرده اند، اما غبيت بخش بزرگي از آنها محسوس است. چه تبليغ بدي براي جمهوري خواهي در آغاز راه خود..
هشت نفر ازچهره هاي سياسي سرشناس داخل كشور ( هر چند دو نفر از آنها، خانم مهر انگيز كار و آقاي محسن سازگارا فعلا در خارج از كشور هستند) بيانيه اي صادر مي كنند كه روح آن رفراندم براي تدوين قانون اساسي مبتني بر حقوق بشر و احترام بر آراي مردم در ايران است. آنها با بيان ارزش هايي جهانشمول در بيانيه خود، رعايت حقوق بشر و احترام حقوق افراد را تابعي از شكل حكومت نمي دانند. چرا كه اولا اين شكل حكومت نيست كه ضامن برقراري دمكراسي در يك كشور است و ثانيا اين حركت فقط گامي است در راه رسيدن به يك حكومت مردمسالار كه در ادامه آن، هم جمهوري خواهان وهم مشروطه خواهان فرصت اين را خواهند داشت كه هنگام تدوين قانون اساسي جديد كشور براي شكل سياسي دلخواه خود روشنگري ها و تبليغات لازم را بكنند و ثالثا اين در نهايت مردم ايران هستند كه شكل حكومت را برميگزينند.
بجاي ديدن نكات اصلي و مثبت اين حركت و اعلام همبستگي با آن كه شور وشوق و اميد تازه اي در ميان ايرانيان داخل و خارج ايجاد كرده است، عده اي با "اما و اگر ها" ي خويش درصدد ايجاد نوعي بد بيني در مورد اين حركتند. در اين ميان مشخصا آقاي كشتگر با مصاحبه در راديو هاي مختلف عليرغم تاكيد بر احترام به حقوق بشر و آراي مردم، در عمل از مبتكرين اين رفراندم مي خواهد كه اولا مسئله شكل حكومت دلخواه خود را در بيانيه مطرح نمايند( چيزي كه اساسا نقض غرض است) و ثانيا گلايه دارد كه گويا مبتكرين درخواست رفراندم بيشتر با مشروطه خواهان تماس داشته اند تا با جمهوري خواهان.
به نظر من اتفاقا اينكه اين هشت فعال سياسي خود مبتكر اين كار شده اند ( هر چند كه در اين ميان عده اي غافلگير شدند) به نوعي از نقاط قوت اين حركت است. چه بسا آنها كه از نزديك در جريان مبارزات مردم بوده اند، نيك در يافته اند كه مردم از بحث ها و دعوا هاي بي پايان خسته اند و دغدغه اصلي مردم ايران بخصوص جوانان كشور ماهيت نظام است و نه در درجه اول شكل آن. شايد آنها اين را بخوبي تشخيص داده بودند كه اگر شروع اين حركت را موكول به شرط و شروط اين اتحادها، گروه ها و يا شخصيت هاي مختلف بكنند، قدم در راهي گذاشته اند كه پايان ونتيجه اش معلوم نيست. چيزي كه كه طبيعتا به نفس حركت ضربه وارد مي كرد و شاهد استقبالي اين چنين از اين حركت نبوديم. شايد آنها به اين نتيجه رسيده بودند كه اگر حركت خود را با نام اين گروه و يا آن شخصيت پيوند بزنند، اين بهانه را به سركوبگران جمهوري اسلامي مي دادند كه امضا كنندگان داخل كشور را بعنوان همكاري با " ضد انقلاب" خارج از كشور تهديد كنند و اصولا افراد كمتري در داخل كشور جرات گذاشتن امضا و يا حمايت خود در پاي اين در خواست را داشته باشند.

به نظر من گذشته از نكات بالا، حداقل احترام به مبارزان داخل كشور كه با آن همه سختي و زندان و فشار روبرو بودند و هستند ايجاب مي كند كه نكات مثبت حركت را دريابيم و در راه پيشبرد اهداف آن كوشا باشيم.
به اميد اينكه مخالفان اين حركت روح و پيام كلي اين حركت را كه گامي است براي تفاهم ملي درك كنند و اشكالات جزئي را عمده نكنند.



حاكمان سابق و امروز
به شهردار تهران و همفكرانش بايد گفت اگر شهردارى شهرك حومه شمال غربى پاريس خواست لوح يادبودى در مقابل خانه دكتر شاپور بختيار نصب كند چه مى كنيد؟ اگر شهردارى وين خواست در برابر ساختمانى كه در آن دكتر عبدالرحمان قاسملو ويارانش به قتل رسيدند لوح يادبودى نصب كند چه مى كنيد؟ اگر شوراى شهر ژنو خواست در كنار خيابانى كه در آن كاظم رجوى به گلوله بسته شد بناى يادبودى برپا دارد چگونه پرونده سازى كنيد؟... با خانه فروهرها در تهران چه كار خواهيد كرد؟
حميد فرخنده
hamid_farkhondeh@hotmail.com
جمعه ۴ اردی بهشت ١٣٨٣ – ٢٣ آوريل ٢٠٠۴
يكى از پديده هاى جالب در جمهورى اسلامى واكنش هاى مسئولان نظام و ارگانها و نهادهاى حكومتى است به محكوم شناخته شدن اين مسئولان در جريان بررسى جناياتى كه در داخل و خارج كشور عليه مخالفان خود انجام داده و مى دهند. واكنش هاى دفاعى شتابزده اى كه بيش از اينكه دفاعى منطقى و مستند باشند، نشان از خود افشاگرى و يا " خودرسوائى" جنايت كارانى را دارد كه به گمان سرپوش گذاشتن بر جنايت خود، دنبال پرونده سازى براى افراد يا كشورهايى هستند كه با استناد به اسناد و شواهد مستدل در دادگاههاى مستقل و معتبر راى به محكوميت جمهورى اسلامى و مسئولان آن داده اند.آخرين نمونه از اين دست واكنش ها، عكس العمل يا تهديد شهردار تهران است در ماجراى نصب بناى يادبود براى قربانيانى كه در رستوران ميكونوس به قتل رسيدند. شهردار تهران چندى پيش، بعد از اينكه شهردارى برلين تصميم خود به نصب لوح يادبود نامبرده را به اطلاع عموم رساند، تهديد كرد كه اگر چنين لوحى در برلين نصب شود در مقابل بعنوان تلافى، بناى يادبودى براى قربانيان سلاح هاى شيميايى كه عراقى ها در جنگ عليه نيروهاى ايرانى به كار بردند در يكى از ميدان هاى مشهور تهران نصب خواهد شد. گويا به زعم شهردار تهران و حاميان و همفكران او چون ظاهرا آلمان مواد شيميايى بكار برده شده در اين سلاح ها را به عراق فروخته بوده است، آلمان نيز به نوبه خود بدينوسيله در انظار جهانيان رسوا خواهد شد.بعد از قتل داريوش و پروانه فروهر و تعدادى از نويسندگان بدست ماموران وزارت اطلاعات و معروف شدن اين قتل ها به قتل هاى زنجيره اى و انتشار مقالات فراوان در روزنامه هاى طرفدار اصلاحات پيرامون اين جنايات و آمران و عاملان آن نيز روزنامه هاى جناح انحصار طلب كه خود را بنا به تمام شواهد در مظان اتهام مى ديد، شروع كردند به زعم خودشان مقابله با رقيب و روزنامه هاى اصلاح طلب را روزنامه هاى زنجيره اى خواندند. آنها بدين وسيله خشم خود را از افشاى ماجراى قتل هاى زنجيره اى نشان دادند و ثابت كردند كه انگشت اتهامات درست نشانه رفته بودند.طبيعتا شهردار تهران و مسئولان عاليرتبه حامى او مى توانند لوح يادبود براى قربانيان سلاح هاى شيميايى در تهران نصب كنند اما همه مى دانند كه بين فروش مواد شيميايى به عراق دوران صدام حسين و فرستادن آدمكشان به برلين براى به گلوله بستن تعدادى از مخالفين، افتخار مقام اول جنايت از آن كيست.به شهردار تهران و همفكرانش بايد گفت اگر شهردارى شهرك حومه شمال غربى پاريس خواست لوح يادبودى در مقابل خانه دكتر شاپور بختيار نصب كند چه مى كنيد؟ اگر شهردارى وين خواست در برابر ساختمانى كه در آن دكتر عبدالرحمان قاسملو ويارانش به قتل رسيدند به احترام قربانيان و براى فراموش نشدن جنايت، لوح يادبودى نصب كند چه مى كنيد؟ اگر شوراى شهر ژنو خواست در كنار خيابانى كه در آن كاظم رجوى به گلوله بسته شد بناى يادبودى برپا دارد چگونه موفق خواهيد شد براى سويس پرونده سازى كنيد؟ و اگر شهردار استانبول و مقامات قبرس و سوئد خواستند از شهردارى برلين پيروى كنند و در محل ردپاى ماموران امنيتى شما يادبودى نصب كنند چه خواهيد كرد؟ با خانه فروهرها در تهران چه كار خواهيد كرد؟ به شهردار تهران و حاميانش بايد گفت نصب لوح يادبود براى قربانيان سلاح هاى شيميايى صدام در شهرى كه در شمالش بناى جنايتى زنده دارد بنام اوين و در جنوب شرقى اش بناى خاموش جنايتى دارد به نام خاوران، بار تبليغاتى چندانى ندارد آنهم تازه عليه آلمان و نه عليه صدام.به شهردار تهران و دستور دهندگان به او بايد گفت عليرغم اينكه فشارهاى سياسى شما باعث شد در متن اوليه لوح يادبود تغييرى صورت گيرد، همه مى دانند كه شما هنگام برنامه ريزى ترور ميكونوس حاكمان وقت بوديد، هنگامى كه فرمان ترور را صادر كرديد حاكمان وقت بوديد و الان كه تهديد به نصب لوح يادبود در تهران مى كنيد نيز حاكمان وقت هستيد.


بازگشت به صفحه نخست



نقش "ادب"يات در مصاحبه مطبوعاتى رئيس جمهور!
حميد فرخنده

hamid_farkhondeh@hotmail.com

چهارشنبه ٢٣ مهر ١٣٨١ – ١۵ اکتبر ٢٠٠٣
بعد از مدتها انتظار بالاخره آقاى خاتمى سكوت خود را در مورد اهداى جايزه نوبل به شيرين عبادى شكست. ايشان در حاليكه با ادبانه و بى سروصدا از مجلس خارج مى شد از طرف خبرنگاران مورد سوال هاى بى ادبانه قرار گرفت:
خبرنگار بى ادب: ممكن است آقاى رئيس جمهور بفرمايند چرا عليرغم دادن شعار "ايران براى همه ايرانيان" و دفاع از گفتگوى تمدن ها و همچنين گرفتن اين همه راى از زنان كشور، به اولين برنده جايزه نوبل صلح از ايران تبريك نگفتند؟
رئيس جمهور: جايزه صلح مهم نيست، مهم جايزه ادبى نوبل است كه آن هم خوشبختانه به اين زودى ها به يك ايرانى نمى دهند.

خبرنگار با ادب: چه جور ادبياتى را شما شايسته جايزه نوبل مى دانيد؟
رئيس جمهور: "موعظه براى تمدن ها"، " فوائد سكوت" و يا مثلا "راهنماى برنده شدن در انتخابات" يا "اگر مردم مى توانستند راى خود را پس بگيرند"

خبرنگاربى ادب: خانم عبادى بايد چه كار مى كردند تا مورد كم لطفى شما قرار نمى گرفتند؟
رئيس جمهور: تنها راه حل معقول خانم عبادى دو راه بود، يا بايد فورا در كمال ادب جايزه را پس مى داد و به كميته صلح نوبل تلفن مى زد و مى گفت: مرگ بر سه مفسدين كارتر و سادات و بگين! يا اينكه:
1.بجاى ظاهر شدن جلو دوربين ها بدون حجاب اسلامى، روسريش را به كورى چشم سياسى كميته صلح نوبل به مقنعه تبديل مى كرد.
2. دريافت اين جايزه را به عنوان اولين زن مسلمان اول به رهبر انقلاب تبريك مى گفت و بعدا، البته در صورت اجازه رهبر معظم، به من هم تبريك مى گفت.
3. نام جايز ه اش را از "صلح نوبل" به "صلح نوبل اسلامى" تغيير مى داد.
4. از همين الان اخطار مى داد كه اگر نوشابه هاى الكلى در مراسم اهداى جايزه در اسلو سرو شود در آن مراسم شركت نخواهد كرد.

بعد از پايان مصاحبه شنيده شد كه خبرنگاران از اينكه از سكوت خاتمى در مورد اهداى جايزه صلح نوبل به شيرين عبادى گله كرده بودند، از خود دلخور بودند.


بازگشت به صفحه نخست

شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶


در همسایگی دروغ بزرگ
(نقدی بر کتاب "از آن سال ها و سال های دیگر" نوشته حمزه فراهتی)

حميد فرخنده
hamid_farkhondeh@hotmail.com


حمزه فراهتی، متهم مصلحتی ماجرای مرگ صمد بهرنگی، که سال ها از او با نام شبهه برانگیز "افسری که در هنگام مرگ صمد با وی بود" یاد می شد، در کتاب "از آن سال ها و ... سال های دیگر" از ماجرای غرق شدن صمد در ارس و از سختی بار اتهام قتل دوست بر دوش هایش در "سال های سکوت" می گوید. فراهتی از خویش، از "او" می گوید که یهوداوار، علیرغم بی گناهیش می بایست چنانکه "دروغ مصلحتی" متولیان کرسی روشنفکری زمانه حکم می کرد، "کمی بیشتر صبور باشد" و بداند که مسئله نه خود او که لباس زرد اوست" (2). رفقا و دوستان نزدیک فراهتی از همان آغاز واقعیت غم انگیز مرگ صمد بهرنگی که غرق شدن وی در رود ارس در نیمروز نهم شهریور ماه سال 1347 به علت عدم آشنایی با فن شنا بود، را می دانستند. او برای اولین بار در سال 1370 در پاسخ به مقاله ای از فرج سرکوهی در مورد صمد بهرنگی و فعالیت های ادبی اش (3)، به قلم خود از "قصه راز کشنده ارس" که در حقیقت دروغ بزرگ ارس بود، سخن گفت.(4) حمزه فراهتی اما اینبار نه برای پاسخ به نوشته ای مشخص درباره ای این ماجرا، که برای پاسخگویی به چهار دهه اتهام، نگاه های مشکوک کسانی که افسانه قتل صمد توسط ساواک را باور کرده بودند و برای روشن سازی تمامی تاریکی ها و ابهام های حادثه ی ارس قلم بدست گرفته است. فراتر از این، کتاب ادای دین نویسنده به خود است، خودی که سال ها سکوت را برگزید تا در بدنام تر کردن ساواک شریک باشد. حتی آنگاه که سازمان سرکوب و فرمانروایانش برافتادند، در گرد و غبار قهرمانی و قهرمان سازی، برای پاسداشت چهره "شهید سازمان" او مصلحت را در ادامه ی سکوت دید.
نفرت از رژیم شاه، افزایش قدرت سرکوب ساواک و رشد جنبش انقلابی همراه با قدرت افسانه پردازی روشنفکرانی که برای به حرکت درآوردن شور و انرژی انقلابی خفته در جوانان دهه چهل به دنبال "شهید" می گشتند، زمینه ای شد تا به بهانه ی لباس نظامی حمزه فراهتی، داستان قتل صمد بهرنگی توسط ساواک ساخته و پرداخته شود. ویژگی های صمد بهرنگی به عنوان نویسنده ی کتاب های کودکان، انسانی دردمند و دلسوز و سرانجام معلمی شریف و نمونه در روستاهای آذربایجان از او یک "شهید کامل" می ساخت. جلال آل احمد که نشان داد به غیر از نویسندگی استعداد دروغ پردازی با مایه گذاشتن از آبرو و حیثیت دیگران نیز دارد، در نامه ای به منصور اوجی شاعر[شاعر معروف] در این باره می نویسد: "... و اما در باب صمد درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان می خواهد قصه بسازیم و ساختیم- خوب ساختیم دیگر و آن مقاله را هم من به همین قصد نوشتم که مثلا تکنیک آن افسانه سازی را رو شن کنم برای خودم. [ اشاره به مقاله "صمد و افسانه عوام" است]. حیف که سر و دستش شکسته ماند و شاید هدایت کننده نبود به آنچه مرحوم نویسنده اش می خواست بگوید....".(5)

اما مگر نه این بود که درست چند متر بالاتر از محل غرق صمد، از آنسوی رودخانه، دروغ بزرگ دیگری آغاز می شد؟ دروغی فراگیرتر که افسانه سازان مرگ صمد را نیز فریب داده بود. در آن روزگار هزاران جوان شیفته ی کمونیسم از جمله با خواندن کتاب های صمد بهرنگی، در خواب و بیداری خویش رویای رسیدن به جامعه آرمانی خود را می دیدند و ماهی سیاه کوچولو راه مبارزه برای رسیدن به دریا و مخاطرات راه را به آنان نشان می داد.

در سال های دهه پنجاه که چپ انقلابی دوران رشد خود را طی می کرد و طوفان انقلاب پنهان از چشم همه درحال نضج گرفتن بود، روابط فرهنگی ایران و شوروی دوستانه تر از قبل شده بود و بخش فرهنگی سفارت شوروی در تهران فعال بود. بسیاری از کتاب های چاپ مسکو در کتاب فروشی های جلو دانشگاه تهران با قیمت ارزان به فروش می رسید. چند متر آنطرف تر می شد با هزینه ای کم در مرکز فرهنگی ایران و شوروی زبان روسی آموخت و خیابانی آنطرف تر عصرها در حیاط سفارت دولت شوراها در انتظار شروع فیلم "چگونه فولاد آبدیده شد" یا فیلمی درباره رشادت های سربازان ارتش سرخ در جنگ جهانی دوم، لوبیای گرم را با زیتون خورد و تشنگی را با آبجویی خنک رفع کرد. همزمان می شد مجله مجانی "اخبار" را برداشت، ورق زد و عکس های مردم خوشبخت شوروی، کارگران نمونه کالخوزها و کارخانه های شوروی در حال سازندگی یا برداشت محصول را دید که روی خندانشان خبر از بهشت بزرگی در شمال کشور ما می داد که آنها در آن می زیستند. صفحات مجله "اخبار" پر بود از آمار تولیدات رو به افزایش صنعتی، خانه های ساخته شده، جاده های آسفالت شده، محصولات برداشت شده، طرح های عمرانی در دست اجرا، عکس های دختران تاجیک و ترکمن لبخند برلب در حال رقص با لباس های رنگارنگ محلی و گزارش هایی از خوشبختی غبطه برانگیز مردم کشور شوروی. انسان های خودخواه دیروزی با تربیت در دامان سوسیالیسم به انسان هایی طراز نوین تبدیل شده بودند که با جان و دل در سازندگی کشور شرکت داشتند و از سوی دیگر همه بطور برابر از مزایای سوسیالیسم برخوردار می شدند. پس از تماشای فیلم اگر هنوز کسی شیفته شنیدن بیشتر در مورد موفقیت های سوسیالیسم واقعا موجود بود، می توانست بعد از بازگشت به خانه در برنامه ی شبانه رادیو مسکو از دستاوردهای مردم اتحاد جماهیر شوروی و دیگر کشورهای بلوک شرق باخبر شود.

براستی چگونه سال ها هزاران شیفته ی سوسیالیسم در ایران و دیگر نقاط جهان توانستند خوشباورانه با این دروغ بزرگ زندگی کنند؟ بی شک "دیوار آهنین" بی خبری نه اجازه ورود آزاد خبرنگاران و گزارشگران دنیای آزاد به آنسوی این دیوار را می داد، نه به شهروندان شوروی و یا اتباع دیگر کشورهای اردوگاه سوسیالیسم اجازه مسافرت به خارج از کشور و در نتیجه باخبر شدن مردم دنیا از وضع زندگی آنها را. اما همزمان تبلیغات گسترده شوروی و دیگر دولت های بلوک سوسیالیستی در مورد بهشت ساخته شده در درون مرزهایشان ادامه داشت. اندک افرادی که موفق به فرار به غرب می شدند یا ناراضیان سرشناس بودند که سربه نیست کردنشان در گولاگ های سیبری ممکن نشده نبود یا جاسوسانی بودند بریده از کا.گ.ب. اگر آنها در مطبوعات و رادیو وتلویزیون ها شروع به گفتن واقعیت ها در مورد جامعه شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی می کردند، بلندگوهای تبلیغاتی شوروی، دیگر کشورهای اردوگاه کمونیسم و احزاب برادر در سرتاسر دنیا مانند ارکستری هماهنگ به صدا درمی آمدند تا "عوامل امپریالیسم"، "فریب خوردگان کاپیتالیسم"، "عوامل مشکوک" و " عناصر ضد شوروی" را افشا کنند. تنها کسانی که از واقعیات زندگی در داخل مرزهای سوسیالیسم تا اندازه زیادی باخبر بودند بخشی از کادرها و رهبران احزاب کمونیست بودند که سال هایی از زندگی خویش را در این کشورها گذرانده بودند. آنها اما بخاطر حفظ امتیازات و موقعیت های حزبی خویش و در بهترین تعبیر، مصالح حزب، سکوت اختیار کردند.

اما ارکستر دروغ چه در افسانه ی ساختگی پیرامون حادثه ی تراژیک غرق صمد بهرنگی در ارس و چه در دروغ بزرگتر شمال ارس، چندان موفق نمی بود اگر شنوندگان مشتاق و فراوان خود را نداشت. در سال های دهه ی شصت و هفتاد میلادی شیفتگان اردوگاه سوسیالیسم در سرتاسر دنیا کم نبودند. آنها در بی خبری و خوشباوری خویش تصور
نمی کردند "انسان طراز نوین" دیری است از طلا گشتن پشیمان گشته آرزوی مس شدن را دارد. انسان طراز نوینی که حتی آزادی مسافرتی کوتاه در داخل مرزهای کشور خویش بدون مهر و تاییدیه ی مقامات امنیتی را نداشت و دیر زمانی بود آرزوی عبور از دیوار آهنین، حسرت فروشگاههای پر و خرید مواد غذایی بدون ساعت ها در صف ایستادن را داشت.
چرا عمر فریب طولانی بود؟ شاید دروغ بزرگ تر از آن بود که نتواند باور شود. پیام برابری، دوستی خلق ها و حمایت از جنبش های آزادی بخش ملی، زیبا تر و بی عدالتی، استعمار و استثمار در آنسوی مرزهای اردوگاه سوسیالیسم عریان تر و گذشته ی مدافعان و مبلغان سوسیالیسم فداکارانه تر و خونبارتر از آن بود که اجازه ی شکی در اصالت پیام و پیام آور را بدهد.
عبور شبانه از مرز شوروی اما برای بسیاری از شیفتگان سوسیالیسم از جمله حمزه فراهتی کافی بود تا در همان ساعات اولیه در برخورد با مرزبانان سوسیالیسم و حضور در پاسگاهای مرزی و اردوگاههای پناهندگان، با فروریزی دیوار تذویر و تبلیغ ایدئولوژیک، واقعیت های سخت و دردناک زندگی در شوروی را دریابند. آنها هرچه بیشتر در اعماق خاک شوروی پیش رفتند، بیشتر عمق فریب را دریافتند. هرچه بیشتر با مردم تماس گرفتند بیشتر از بیگانگی آنها با نظام سیاسی کشور خویش باخبر شدند.
میهمانان سوسیالیسم حتی اجازه نوشتن آزادانه نامه و تماس تلفنی با خانواده و دوستان خود در ایران را نداشتند.
با وجود اینکه آنها بخش بزرگی از زندگی خویش را صرف دفاع از آرمانهای سوسیالیستی و اتحاد شوروی کرده بودند، حال که از زندان و اعدام فرار کرده و اجبارا به بهشت آرمانی خویش پای نهاده بودند، دولت شوروی از یکسو بخاطر روابطش با دولت جمهوری اسلامی حاضر به اعلام رسمی پذیرش آنها در خاک خود نبود و از سوی دیگر در هراس بود که این تازه واردان واقعیت های زندگی شوروی را در نامه ها و مکاتبات خویش برای خانواده ها و دیگر مخاطبان خود بازگو کنند. هراسی که بی جهت نبود.
در بخش های پایانی کتاب نویسنده به دروغ شمال ارس که روزگاری منشا امید و آرزوهای وی بوده است می پردازد. از تناقضات حیرت آور میان تصویری که او و صدها نفر مانند او سال ها از جامعه شوروی در ذهن داشتند و واقعیات دردناک و تلخ این کشور، می گوید.
فراهتی در توصیف فساد اقتصادی و اداری نظام شوروی از جمله می نویسد:
" بزرگترین بخش از فعالیت های اقتصادی و تولیدی فقط روی کاغذ انجام می گرفت و واقعیت عملی نداشت،... بیمارستان هایی بودند که وجود خارجی نداشتند اما در آن ها سال های سال، دکتر ها و پرستارهایی که هرگز وجود نداشتند کار می کردند و حقوق می گرفتند، بیمارانی که که هرگز موجود نبودند درمان می شدند، داروهایی که هرگز خریده نشده بودند به خورد بیماران داده می شدند، مرده هایی که هرگز زندگی نکرده بودند دفن می شدند و تنها چیز واقعی این داستان ها پول های کلانی بود که به جیب گشاد مدیران و حزبی ها سرازیر می شد. به این ترتیب اقتصاد کشور در گزارشات و پرونده های اداری شکوفا و رو به رشد و در زندگی واقعی بیمار، بی جان و افسرده بود." (6)

نویسنده کتاب در مقدمه کوتاه خود می نویسد با توجه به تجربه سال ها که به وی آموخته است " در بسیاری از موارد، سخن گفتن همان وقت تلف کردن است" نمی داند چرا تصمیم به نوشتن خاطرات خود گرفته است. اما چند سطر بعد پاسخ می دهد: " فقط این را می دانم که هر کسی مخاطبینی دارد و میل به سخن گفتن با آنها، میلی طبیعی ست و من می خواستم، همیشه می خواستم، با کسانی که می توانند بفهمند و درک کنند و کسانی که در سال های سکوت و سال های دیگر با نگاه، با ملاطفت لحن، با ایما و اشاره و به هزار زبان دیگر در کنارم بوده اند و سعی کرده اند از سنگینی بارم بکاهند، حرف بزنم. کسانی که بی چشم داشتی، در روزهای دربه دری، در سال های بهتان، در سال های فرار، در سال های زندان و در سال های سرگشتگی، با امکاناتشان، با محبت های بی دریغ، با لبخندهای گرم و عاطفه های فراموش ناشدنی شان، تکیه گاه و یاورم بوده اند."(7) در متن کتاب البته خواننده به دلایل نگارش کتاب توسط نویسنده، بیشتر پی می برد.
حمزه فراهتی هرچند در آغاز ماجرا از اتهام سختی که به وی نسبت داده شده بهت زده و آزرده خاطر است، درباره اولین واکنش خویش نسبت به اوجگیری شایعه قتل صمد بهرنگی بدست او در پی انتشار ویژه نامه ی نشریه آرش و چاپ مقاله معروف جلال آل احمد در آن، می نویسد: " اما مگر می شود صمد "شهید" شده باشد بدون آنکه کسی او را به "شهادت" رسانده باشد؟ برای کسانی که سازنده ی ماجرا بوده اند، آری! اما آیا برای هزاران هزار سرباز پیاده ی جنبش که با اعتماد به شنیده ها و حدسیاتشان قضاوت می کنند و با اطمینان به ردیف اول صف، با بهترین نیت ها، ناخواسته در نقش مفتری ظاهر می شوند نیز، چنین هست؟ قطعا نه! پس او ناچار است که نگاه های معنی دار را تحمل کند، زیرا شایعه وافترا با نیرویی درونی گسترش پیدا می کند، اما پاسخ و غلبه بر آن به نیرویی مافوق بشری نیاز دارد،...زیراکه در شایعه و افترا نیروی هیجان نهفته است و تکذیب خاصیت ضد هیجان را دارد.... "منافع جنبش" با "باور به معجزه" پیوند خورده است و هیچ کس، حتی او، حق ندارد جنبش را از شوق و شوری که پیدا کرده است، بازبدارد....پس، ناگزیر است که سکوت و تحمل کند."(8)
خواننده در سرتاسر کتاب با شگفتی درمی یابد که اگر نویسنده قربانی روایتی جعلی یا "دروغی مصلحتی" شده است، اما خود "قربانی" نیز از آغاز همواره مصلحت طلبانه سکوت اختیار کرده است. او همواره خود را متعهد به "صف اولی ها"، جنبش انقلابی و سازمان سیاسی خود می بیند و سودی در روشنگری و مخالفت با "نظر رسمی سازمان در مورد مرگ صمد" نمی یابد. فراهتی در نامه خود به فرج سرکوهی از جمله می نویسد: " من حتی در مسافرتی که با مرحوم سعید سلطانپور به خارج داشتم در مورد اینکه صمد شهید سازمان است مخالفت جدی نکردم (به اصطلاح از موضع سازمان خارج نشدم ) البته موافق هم نبودم".(9)
او بار رنج را به تنهایی بر دوش کشید اما حاضر نشد، حتی هنگامی که شرایط و فرصت مناسبی برایش فراهم بود، پرده ی دروغ را از هم بدرد. اقدامی که می توانست در تضعیف فرهنگ قهرمان گرایی، شهید پروری و سیاه و سفید دیدن عرصه سیاست، در ایران بعد از انقلاب موثر واقع شود. رضا علامه زاده در این باره می گوید: " اوایل سال 1358، یعنی تنها چند ماه پس از انقلاب، از سوی "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" دست به کار ساختن فیلمی در مورد صمد بهرنگی شدم با عنوان "ماهی سیاه کوچولوی دانا"... در این فیلم همه کسانی که به هر طریقی با "صمد" در رابطه بودند حضور دارند. همانروزها تمام سعی ام کردم تا با حمزه فراهتی هم مصاحبه داشته باشم....می دانستم فیلمم بدون حمزه کامل نخواهد بود ولی تا وقتی فیلمبرداری به پایان نرسید موفق به دیدارش نشدم. پیدا بود نمی خواهد در مقابل دوربین بنشیند و در این باره حرف بزند."(10)

حمزه فراهتی، از درد جانکاه بر دوش داشتن تهمت قتل دوستی صمیمی که نویسنده ای متعهد نیز هست، سخن می گوید و با نگاه به روزگار سپری شده از سختی راهی که بازی سرنوشت در برابرش قرار داده بود، شکایت می کند. در لابلای کتاب 525 صفحه ای، خواننده ی "از آن سال ها و سال های دیگر" اما اگر خود را آماده کرده باشد تا بر زمینه ی تحول فکری پیدا شده در بسیاری از مبارزان نسل گذشته، شاهد تاسف نویسنده از سال ها سکوت خویش و پنهان سازی حقیقت در تاریکخانه مصلحت سیاستی یا بخاطر "موضع رسمی سازمان" باشد و سرانجام پشیمان ازاینکه چرا بدون توجه به نصیحت "کرم شب تاب"، اهمیت روشنایی هرچند ضعیف ایستادگی در برابر دروغ پردازی را دست کم گرفت، تا حدودی سرخورده خواهد شد. او در پایان کتاب می نویسد: " اگر دوباره به دنیا می آمدم چگونه می زیستم؟ به قطعیت می داند [نویسنده] که چنین نخواهد زیست اما به تلخی درمی یابد که نوع دیگری از زیستن را نیز نمی شناسد."
(11)

با وجود اینکه راوی "سوم شخص" را برای بیان خاطرات خود برگزیده است که در مواردی باعث تداخل با افراد دیگری که از آنها سخن می گوید می شود، اما "از آن سال ها و سال های دیگر" روایتی تاریخی از تلخی های چهار دهه ی گذشته در جنبش چپ ایران است با نثری شیرین.


زیرنویس ها

1. از آن سال ها... و سال های دیگر، حمزه فراهتی، انتشارات فروغ، چاپ اول، آلمان پائیز 1385[2006]
2. پیام جلال آل احمد به حمزه فراهتی بعد از رواج شایعه قتل صمد بهرنگی بدست "افسر" همراه وی، "از آن سال ها و سال های دیگر" ص 183
3. شب دردمند آرزومندی، فرج سرکوهی، "روزهای باران در تبریز"، مقاله ی فرج سرکوهی در مورد صمد بهرنگی، مجله آدینه شماره 62، 1370، نشر باران، چاپ اول، سوئد، 1999
4. " قصه راز کشنده ارس"، حمزه فراهتی، شب دردمند آرزومندی، فرج سرکوهی، "قصه ی راز کشنده ارس" مقاله حمزه فراهتی در پاسخ به مطلب فرج سرکوهی در مجله آدینه شماره ی 62، ص 441
5. از آن سال ها و سال های دیگر، حمزه فراهتی، ص 189
6 . همان، ص 476-475
7. همان، ص 6
8. همان، ص 177
9. شب دردمند آرزومندی، فرج سرکوهی، "قصه ی راز کشنده ارس" مقاله ی حمزه فراهتی در پاسخ به مطلب فرج سرکوهی در مجله آدینه شماره ی 62، ص 444
10. "دیری است دروغ واقعیت را بلعیده است، از حمزه فراهتی تا صمد در غرقآب ارس". از دور بر آتش، سایت رضا علامه زاده، پائیز 1385
11. "از آن سال ها و سال های دیگر"، ص 524